رهاوی
< < < < < <<


رهاوی



فرستادن نظرات



آرشيو


Saturday, December 27, 2003

این قِصه مالِ تو ِ ، فَقط مالِ تو با چِشم های قَشنگت که وقتی زُل می زَنه به گوشه کتاب ، با لُغت ها قهر ِ و حرفاشون نمی شنوه ، به هَمه شون لَج می کنه و گوشاش ُ می گیره و
می گه : قَهر ، قَهر تا روز قیامت.
به نظر من هم عیبی نداره ، حتماً حرفای خوبی نمی زنن کتابا ، حرفایی که به درد تو بخوره ، تو رو شاد کنه یا یه کار تازه دستت بده ؛ تازه ، هیچ وقت هم دو تا صفحه خالی برای تو نذاشته که آروم براش درد و دل کنی و بگی دلم برای تو هم تنگ شده بود ولی هوای کوچه رو بیشتر داشت ، فقط چند تا جای خالی گذاشته و چند تا تکلیف شب اول برات تعیین کرده تا سین جین کنه ، بعد برای تعطیلات چند تا "خود را بیازمایید" احمقانه که حوصله آدم رو سر می بره ، بعد هم باید با یه چیزی مثل آبگوشت جمله ساخت . من هم نفهمیدم چرا کتاب نمی دونه که کنار آبگوشت باید دو تا نون سنگک داغ گذاشت و یه کاسه ترشی ، نه ضمیرهای فاعلی بی کار .
نمی دونم تو چطوری زیر این همه آوار ِ یک صفحه لغت ، دو تا دیکته ، هفت تا جمله سازی، خلاصه کردن، انشاها ، تکلیف های شبانه روزی نفس می کشی ، من که بعضی روزها انقدر صبر می کردم تا شب بشه بعد تکلیف شب اول می نوشتم _آخه تکلیف شب بود نه روز_ و وسط های تکلیف شب دوم می خوابیدم ، بعدش هم لج کردم و همه تکلیف شب ها رو روز نوشتم . خودم ُ راحت کردم و جای جمله سازی ها یک خط شعر از آقا جون پرسیدم ؛ اون هم گفت : آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است / با دوستان مروت با دشمنان مدارا


Tuesday, December 23, 2003

از همان زمانی که تازه ای را کشف می کنیم تا وقتی که به اصالت آن پی ببریم باید کوشید ، باید خوبی را برای آن جستجو کرد ، بدی را امتحان کرد و در راهش پست شد تا زمانی دوباره بلند شد .
بدی ها لازمة رسیدن به اصالت هر صفت است ، والا از حقیقتی دم می زنیم که زهر واقعیتش را نکشیده ایم . باید پرسه زد در اطراف مرداب ها برای پیدا کردن نیلوفرانش .
شاید بهتر بود دین هم در اصیل کردن کمک حال می شد نه در امری کردن ، چرا که هیچ کس به چیزی که به آن اعتقادی ندارد عمل نمی کند مگر به ظاهر .
امر به "صفاتی که نمی دانیم چرا " با وعده و وعید و تحذیر تا کی می تواند به جای ما راه را امتداد بدهد؟ اگر اصل و چرایی کار با مردمان گفته شود ، می توان حقیقت چگونگی پایان را نیز برملا کرد . وقتی برای عادت کردن به خلاف آنچه طلب می کنی ، فقط سراب ثواب ها و جزاها انگیزه باشد ، چیزی جز دروغ در رفتار انتظار بیهوده ای است .

و اما برگزیدن صفات با حرف و بحث و جزمِ عزم برای عمل به آن نیز پایدار نمی ماند ، حتی اگر شرف_ پایداری در مرزها_ مند باشیم (آن چه سوابقش همیشة تاریخ ساکت و سیاه بوده است ) این خیالبافیِ زمخت و بی انعطاف همیشه در جزییات وا می ماند ، تا وقتی دیوارهای ترس را با ضربه های تجربه نشکسته ایم ، چگونه به یقین نیک و بد می رسیم؟ کسی که نمی داند چگونه بد باشد برة مظلومی است که از نادانی نیکوکار است. این دروغِ در پندار نیز همیشه سرباز مطیعی نمی ماند و روزی شورشی خواهد شد.

شاید اصالت دادن به صفات راهی خطرناک تر ، اما نزدیکتر به خواسته های من و تو باشد.


Sunday, December 21, 2003

رفتن و وانهادن و فراموش کردن ، سر در برف فرو بردن
و خنکای صبحدم که رشد شناور را در آن می چشی
و این فرار ، این سفر ابدی نه ازلی که همه چیز را می گیرد و بوته هیچ در دلت می کارد ،
بی موسیقیِ آوازْ نالة زنگِ شتران ، بی منزلگه ، بی ساربان ، بی تن ها
در این سفر تنها آزادی و انتخاب است که حقیقت دارد ،
هر چند واقعیتِ این سراب ، دروغی بیش نیست .


Wednesday, December 17, 2003

می شود برگشت ، تا دبستان راه کوتاهیست ، می شود از رد باران رفت ، می شود با سادگی آمیخت ، می شود کوچکتر از این جا و اکنون شد، می شود کیفی فراهم کرد ، دفتری را می شود پر کرد از آینه و خورشید ، در کتابی می شود روییدن خود را تماشا کرد ، من بهار دیگری را دوست می دارم .

جای من خالیست
جای من در میز سوم ، جای من در کنار پنجره خالیست
جای من در درس نقاشی ، جای من در جمع کوکب ها ، جای من در چشم های دختر خورشید، جای من در لحظه های ناب ، جای من در نمره های بیست
جای من در زندگی خالیست
می شود برگشت ...


محمد رضا عبدالملکیان


Sunday, December 14, 2003

آرامش ، آرامش آرامی که آواز می خواند و آوار می شود بر سر سکوت سرد دوست داشتنی دل شوره های شور و دشتی دل من .
آرامش بعد از طوفان که غرشی دیگر را نوید می دهد و باز هم آرام است
و با آبی بارانش دلتنگی های مرا می شوید
از کجا روییده است در این کویرنمای شور و تلخ شرابی
این کشت دیم جان بارانش را از نگرانی های فردای من می گیرد
انگار مادّی شده بودم!
وگرنه رها که دلش رهاترین است
پس نمی گیرد.


Monday, December 08, 2003

من ؟
برای من که به قطره ای از توّهم چشم ندارم ، چه چیزی دریا شده است بر این استسقا
انگارکسی در انتظار زانوهای خم شده من آواز می خواند
ابهام ، دروغ را در سرم تکرار می کند.

خشتی از باور بر باروی دلم می زنم
من ، فقط من باقی ست که امروز را ورق بزند

هرگز پشیمان نبوده ام از رودی تشنه بودن


Saturday, December 06, 2003

تکرار دیروز در قلب مکررات امروز
بهانه ای واهی است
تا تو را دوباره به اوج فواره های تخیل بیهوده گی برگرداند
آرام بگذر و بگذار سبک راهی شوی
تکرار چه بیدادی را با تو نجوا خواهد کرد
وقتی دادی برای فریاد ندارد


Wednesday, December 03, 2003

و امشب دوباره روضهء رضوان تنهایی خویش را گرفتم
و هیچ کس را به مهمانی خود دعوت نکردم مگر به تعارف


و لابد درگیری های شخصی کم ارزش اند در حالی که اخلاقیات غریق رحمت بی مرحمتی مردم می شوند
در حالی که مردمانم سوء را بیشتر از تغذیه می فهمند و نظر را از هر دو کمتر .
و وقتی کسانی هستند که نخ های ما را خوب تکان می دهند زندگی چه چیزی می تواند باشد جز پوشال های خاکی دل من .
در این دور باطل هم سال ها ست که می چرخم .



رهاوی

کمترین تحریری از یک آرزو این است
آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازِی
در قناری ها نگه کن در قفس
تا نیک دریابی کز چه در آن تنگناشان باز شادی هاشان شیرین است

کمترین تصویری از یک زندگانی
آب، نان،آواز
ورفزون تر خواهی از آن
گاه گه، پرواز

ورفزون تر خواهی از آن، شادی آغاز

آنچنان بر ما به نان و آب
این جا تنگسالی شد
که کسی در فکر آوازی نخواهد بود
وقتی آوازی نباشد، شوق پروازی نخواهد بود

شفیعی کدکنی





[Powered by Blogger]

blog*spot