رهاوی
< < < < < <<


رهاوی



فرستادن نظرات



آرشيو


Thursday, January 29, 2004

شب از نیمه گذشته است . گرچه به نظر می آید حتی نیمه های شب هم برابر نیستند .

خواهرم برای عشق سِقط شده اش گریه می کرد و به ملاقات من نیامده است .
رفیقم برای جدیت لاتاریش رفته و به ملاقات من نیامده است .
معلمم مست است و بوی دهانش ، مهلت نفس کشیدن را کم می کند ، کاش به ملاقاتم نیامده بود .
پدرم زیر آوار کار جان داده و تقریباً به ملاقات من نیامده است .
مادرم را به ملاقات پله ها فرستاده اند .
برادرم تلاقی وقت ملاقتش با تحصن و من را به نفع خودش مصادره کرد .
ناله ام قبل از آن که به گوش ها برسد ، جان می دهد وهمهمه_که متعلق به من نیست_ تکرار می کند : "چه قدر مریض ِ صبور و ساکتی است ، چه قدر خوب است ".
دکترم قبل از ملاقات گفت : " چیزی در درون ترکیده است _ مثل یک لوله فاضلاب _ چرک همه جا پخش شده است ، ولی ما امیدواریم ". به چرک ها ؟

وقت ملاقات تمام است و چشمم خوب و زود این را می فهمد . پلک ها به ملاقاتم می آیند .


Wednesday, January 28, 2004

صدای بوق که می آد ، فکر می کنم تاکسیه ، بر که می گردم ...
سرمُ می اندازم پایین تا رد شه
پشتِ شیشه ماشینُ می خوونم، بزرگ نوشته :
یا علی مدد ...


Tuesday, January 27, 2004

مدت ها پیش آموختم که نباید با خوک کشتی گرفت ، خیلی کثیف می شوی ، ولی مهمتر از آن، خوک از این کار لذت می برد .

جرج برنارد شاو


Sunday, January 25, 2004

سر یک چهار راه . پشت باجه ی یک تلفن عمومی ، جماعتی صف بسته اند . هوا سرد و بارانی است . همه این پا و آن پا می کنند و به داخل باجه خیره هستند . مردی گوشی به دست حرف می زند ، بی خیال و با آرامش کامل . می خند ، غش و ریسه می رود . سیگاری در می آورد و روشن می کند و به صحبت ادامه می دهد . دیگران عجله دارند ، عصبانی اند ، غرولند می کنند . یک نفر از صف بیرون می رود و از عرض خیابان رد می شود و در تاریکی گم می شود . یکی دو نفر دیگر وسوسه می شوند و می خواهند از صف بیرون بروند ولی منصرف می شوند . مردی که اول صف ، پشت باجه ایستاده ، به در می کوبد . مرد داخل باجه اعتنا نمی کند . مرد دوباره مشت به شیشه ی باجه می کوبد . مرد داخل باجه با اخم اشاره می کند که عجله نکند . صف مردم اعتراض می کنند . مرد داخل باجه تند تند حرف می زند ، می خندد ، گوشی را می گذارد . دفتر تلفنش را بر می دارد . خوشحال است . در را باز می کند و بیرون می آید . همه با خشم او را نگاه می کنند و زیر لب فحش می دهند و او بی خیال در تاریکی گم می شود . نفر دوم وارد باجه می شود . عصبانی است ، در حالی که گوشی را بر می دارد ، با نگاه دنبال سایه مردی می گردد که در تاریکی گم شده است . دفتر تلفنش را بیرون می آورد و ورق می زند، سکه ای می اندازد ، شماره می گیرد و شروع می کند به حرف زدن . اخم هایش باز می شود . گره کراواتش را شل می کند ، حرف می زند ، نفر بعدی به شیشه ی باجه مشت می زند . مرد داخل باجه اعتنا نمی کند . می خندد . مرد پشت باجه دوباره به شیشه می کوبد، مرد داخل باجه با اخم به مرد پشت باجه اشاره می کند که حوصله بکند . باز حرف می زند . غش و ریسه می رود . گوشی را می گذارد . بساطش را جمع و جور می کند ، گره کراواتش را سفت می کند ، از باجه بیرون می آید. همه با نفرت او را نگاه می کنند و مرد بی خیال راه می افتد و در تاریکی گم می شود . نفر بعدی با خشم وارد می شود و در را می بندد . از شدت کلافگی و نفرت تف می کند. گوشی را برمی دارد و سکه می اندازد . حرف می زند، حرف می زند . پا به زمین می کوبد ، آرام می شود ، می خندد . صف منتظران ، بیرون باجه، بی قرار و نا آرامند . دست به دست می کوبند ، مشت به زانو می زنند . چند نفری از صف بیرون می روند و در تاریکی گم می شوند . مرد از داخل باجه بیرون می آیدو آروغ می زند و سوار ماشین می شود و با سرعت راه می افتد . پیرزن چاقی با چوب های زیر بغل وارد باجه ی تلفن می شود . مدتی می ایستد و نفس تازه می کند . گوشی را برمیدارد، سکه می اندازد ، حرف می زند . سوال می کند، متعجب می شود . کلافه است ، نمی شنود ، نمی فهمد ، حرف می زند ، حرف می زند . صف بیرون باجه آشفته اند . نفر بعدی با عصبانیت مشت به شیشه می کوبد . پیرزن محل نمی گذارد . غش غش می خندد ، چوب های زیر بغل را کنار می گذارد ، پایش را به در باجه طوری تکان می دهد که کسی وارد نشود . دیگران ناآرامند . نفر بعدی بچه ی ده ساله ای است . گوشی را برمی دارد و حرف می زند ، حرف می زند . بیرون همه آشفته اند . اشفته ها یک به یک وارد می شوند ، قدرت می گیرند ، حرف می زنند و حرف می زنند ، اعتنایی به منتظران ندارند . باجه مقر قدرت است .
آخرین نفر پیرمرد مستی است که با کیسه ای انباشته از آشغال وارد می شود . خسته و آشفته حال است . بیرون را نگاه می کند . کسی نیست . کف باجه می نشیند و یله می شود که بخوابد . مشت به در می کوبند ، باد به در می کوبد .
پیرمرد از باجه بیرون می رود و روی نیمکتی دراز می کشد . باد وارد باجه ی تلفن می شود و گوشی را بر می دارد . باران مشت به شیشه ی باجه می کوبد .

غمباد_لال بازی ها _غلامحسین ساعدی


Saturday, January 24, 2004

من لبخند زدن را بلدم ، کسی خندیدن را هجی کند .


Friday, January 23, 2004

نگاهت پشتِ مردمک ها ، دنبال چه می گردد ، مردی در همین سیاهی هاست . جان همین جا روییده ، قد کشیده و سرش را به سوی تو بلند کرده است ؛ پس چرا باورش این همه سخت است ؛ به مردمک ها اعتماد نداری ، به بوی دهانم اعتماد کن ،به جسارتم کوچک اما همیشگی ، به صدای شفافم ، به کلمات خسته ام ، به التماس نهفته اصرارم ، پس چه چیزی برای تو امکان ِ باور می شود .
آن روز که راستی را بر سر کوچه ها آرام و بی صدا دار می زدند تا شهر ِ تو را فتح کنند ، هیچ کس نگران امروز ِ من نبود که دیگر تو هم خنده هایم را باور نکنی ، که دیگر هیچ کس تمنای صدایم را نشنود ، که دیگر تو و هیچ کس دیگری استثنایی برای قانون استقرایی دروغ قائل نشود .
تو از تکیه اعتماد خسته ای ، گوشهایت را با حکم هایت پر می کنی و سهم حرف های من چه می شود . من کنایه نمی زنم . همه حرفم همین است ، ساده و بی کلام . من فریاد می زنم و تو نمی شنوی . فقط با دقت و زکاوت دنبال ِ زمزمه ها می گردی و خوشحالی که دستم را خوانده ای ، نمی دانی که دستم را گم کرده ای . تو در حرف های من دنبال ماجراهای خودت می کنی . من اما از نفس افتاده، باز هم توضیح می دهم ، نفرت انگیز است و من باز هم ، نفرت انگیز واضحاتم را برای تردید ِ تو توضیح می دهم .
می ترسم ، می ترسم چون همین روزها ، کسی حرف می زند ، کسی به حکم خودش به کسی حکم می کند و دیگر هیچ کس برای هیچ کس و به تقدس هیچ چیز توضیح نمی دهد و همه در دایره استقرا جان می دهیم . بگذار هر روز صبح به اندازه دیروز احمق باشیم اما زندگی کنیم اما اعتماد کنیم اما سلام کنیم اما نگاه کنیم و برای رنج ِ رو دست خوردن ها ، سکوت کنیم ، لعنت بفرستیم ، خالی شویم و دوباره احمقانه لبخند بزنیم .


Thursday, January 22, 2004

دیروز خودم را سزارین کردم
امروز را یادم نیست
فردا قرار است خودم را کفن کنم ، مراسم تدفین را بعداً می گیریم ، دیر نمی شود
از این بیشتر که بو نمی گیرم .


Monday, January 19, 2004

انگار این همه بازی فقط برای تزریق شور به رگ های ماست تا توان رسیدن به صندوق ها را داشته باشیم که بگوییم نگهبان ها چه کاره بودند که در این صورت گفته ایم شما همه کاره های خوبی هستید والا که به نگهبان ها رای داده ایم . چقدر جنس قفس های شما خوب است .


Saturday, January 17, 2004

ما تا اجداد با صفای غارنشینمان که برای بقاع _البته شرافتمندانه _ تنازع
می کردند بسیار فاصله داریم و پیش رفته ایم ، ما دیگر زور نمی گوییم، ما زور را
آرام وقتی نگاه ها به صدای بم مبهمی گوش می دهد در گوشه ای خوش خط
می نویسیم. ما به همه چیز یکدست رنگ روغن ِ خوب زده ایم . این جا مبارزه ای
در کار نیست ؛ ملت من صبورند بیشتر از ایوب . فقط بعضی روزها با بی اعتنایی
بسیار و بی چمشداشتی برای دلخوشی جماعت بازیگر ِ بی پروایی که هر
روز صبح به حکم وظیفه توی صورتشان تف می اندازد ، درود مدرنی می فرستند:
بر سکون همیشگی خود صحه می گذارند . فقط برای این که حس بودن را به کم خونی هم وطنانشان اهدا کنند .


Monday, January 12, 2004

ت مثل تجربه ، مثل بزرگتر شدن . مثل به خطا و خطر رفتن . مثل نترسیدن ، مثل بهتر دیدن ؛ مثل تماشای عاشقانه تنفس یک تنفر، مثل طاقت توانفرسا ، مثل توان زندگی ، مثل تور ماهی ماهیگیران وقت برگشت از دریاهای طوفانی ، مثل دلتنگی من برای غیبت تارهای تو وقت نمازت ، مثل طاقت تنهایی من ، مثل تمام لحظه های سردرگمی ،مثل تمام لحظه های واماندگی ، مثل تب تند مردم من برای بم و تب تندتر فراموشی ، مثل دوست داشتن ترانه های کوچک کوچه های همین مردم ، مثل طعم لذت برای تو و طعم لبخند تو برای من ، مثل تنبلی دست های ما ، مثل تا ابد غر زدن بی خستگی ما ، مثل

مثل تمرین غلط های دیکته ای امروز برای فردا

ت مثل تاب و تعادل و تناقض


Thursday, January 08, 2004

خوب شد یه استامینوفن خوردم وگرنه تا صبح به گفتن این چرندیات ادامه می دادم .



دلم تلخ شده است . کسی روی همه صفحه ها نوشته است . ولی کسی حرف مرا نخورده است .
تو بگو . از کدام بیشتر بنویسم . از تنهایی یا لجن های ته جو(ی) موقع باران ، از بازی های خطرناک تکراری یا غصه های گس .
من هنوز بلد نیستم چطور به مردم سلام کنم که خداحافظش را آن ها بگویند .
واژه سازی ، واژه آرایی ، واژه بازی ، واژه کاری ، واژه بینی . هر چه را خوانده ام استفراغ می کنم توی صورت خودم . سعدی نشسته است پای یک سطر پست مدرن که شعرش را بچپاند توی دهان ملت . سبک نو ، سبک بی نیمایی ، سبک خسته ، سبک بی سبکی ، همه خوب حرف می زنند ، همه حرف خوب می زنند پس تکلیف شب اول حرف های بد را چه کسی می نویسد ؟

راستی یک کثافت بزرگ ، چقدر رنجش بهتر و افتخارآمیزتر است . حداقل حس بودن که می دهد .


Monday, January 05, 2004

نگاهم که به زمین باشد طاقت نمی آورم
به آسمان برمی گردم
نه برای آن که بزرگوار است
برای آن که بزرگ است و نگاهم را گم می کند
تا یادم نیفتد یادبودها



توکا! برف اسفندی برای چه کسی آب می شود وقتی کسی خجالتش نمی دهد ؟



رهاوی

کمترین تحریری از یک آرزو این است
آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازِی
در قناری ها نگه کن در قفس
تا نیک دریابی کز چه در آن تنگناشان باز شادی هاشان شیرین است

کمترین تصویری از یک زندگانی
آب، نان،آواز
ورفزون تر خواهی از آن
گاه گه، پرواز

ورفزون تر خواهی از آن، شادی آغاز

آنچنان بر ما به نان و آب
این جا تنگسالی شد
که کسی در فکر آوازی نخواهد بود
وقتی آوازی نباشد، شوق پروازی نخواهد بود

شفیعی کدکنی





[Powered by Blogger]

blog*spot