رهاوی
< < < < < <<


رهاوی



فرستادن نظرات



آرشيو


Friday, February 27, 2004

گفت بگو پدر دو بخش است : دوم خودم ، سوم هیچ چیز .


Thursday, February 26, 2004

صدای ضجه . صدای ضجه ی سکوتِ نگاهشان . همیشه فقط برای بازی نبود که کلمه ها را کنار هم ردیف می کردم . این بار حتی برای بازی هم نیست. صدای ضجه زجرم می دهد . مُهمش این نیست. له شان می کند مهمش این نیست. صدای ضجه دیگر آواز نمی شود. و این که دیگر معجزه نیست وقتی مثل همه عجز را نشخوار می کنم. مهمش این نیست. فقط مغز نمی خورد ، آرزوها را می خورد روزی دو تا، مهمش این نیست. با صدای نفسشان یکی شده، اگر نباشد پی اش می گردند. همه را پی اش می گردانند . مهمش این نیست.
سکوت نگاهشان. مهمش این است .


Monday, February 23, 2004

به آسمان که نگاه می کنی همه ستارگان در چشم تو سوخته اند . بلندترین و سبزترین شاخه است این که به بار نمی نشیند . لبخندت را نمی خواهم ، دلم برای خنده هایت تنگ شده است . چرا دست های من اینهمه برای دادن برکت به تو خالیست . برکتی که نمی دانم از کجا باید بیاید و آن قدر لرزان و پنهان است که با دست های تو قسمت نمی شود. کاش هیچ وقت سبوها را نمی دیدی تا هواییت کنند که یا درشان را باز نکنند یا دستت به تهش نرسد که ببینی خالیست . که آخرش هم تلخ بفهمی اصلاً پر و خالی بودنشان نبوده که تو را تا اینجا کشانده . و همه دلشان برای تو بسوزد که برای دیدن هیچی رفته بودی و چنان نگاهت کنند که فقط داری داد می زنی تا درد کوچک و همه گیرت را ثبت نکنی و خدا کند تو در باور نگاهشان نپوسی که نمی پوسی تا بعد از این همه وقت یکبار هم که شده بخندی برای همین آزادی کوچک. من می خواهم ستاره روشنی بسازم ، در آسمان جا بدهم و در چشمان تو نگاهش کنم .


Saturday, February 21, 2004

تدفین مرزها و یک زندگی بی شرف.شرف تجملی است مخصوص کالسکه دارها .
و زندگی دیگر چیزی نیست جز قبرستان ارزشها پشت یک مسجد که تو فقط نماز جماعتش را می بینی و من که برای کمتر شدن درد تولدشان، بین قابله ها و مرده شورها قدم می زنم . و این از آن مرگ هاییست که گریه ندارد اما رنج دارد.


Tuesday, February 17, 2004

قانون هایی که در فلسفه می بافم ، در ارتفاع مردم و اجتماع خفه می شود و آنچه عرفان پَرپَرش را می زند ، در اقتصاد جان می دهد و سیاست همه اخلاق جهان را یکسره در خود دارد از وقتی همه اش را یکجا قورت داد و حتی صدایش را از شکمش نمی شنویم . پس بگو در مراسم تدفینِ جهت ها ، قطب نما کدام شمال را نشان می دهد و از آن سمج تر ستاره قطبی ؟


Monday, February 16, 2004

جفتگیری تصویرهای تکراری ، برای دادن یک کودک ابهام ِ سرگردان ِ دیگر به روزگار روزمره گی ها


Friday, February 13, 2004

يک لحظه ديگر بيشتر از دنيا نمانده است که تو را مي بينم ، و در همين يک لحظه مي خواهم که نگاهت کنم، به ارادتت شوم ، سلامت کنم و عاشقت شوم . يک لحظه بيشتر نيست و خدا مي خواهد صور را به اسرافيل بدهد و شايد بايد اين يک لحظه را ، چشمانم نگاهش را به خدا بدهد تا در التماسش، خدا يک لحظه ديگر به زمان ببخشد و اگر اين گونه باشد براي جبران لحظه اي که رفته، لحظه ديگري از خدا می خواهم و اين گونه است که تا آخر دنياي خدا ، چشم در چشمش مي مانم .
همين يک لحظه نگاهت مي کنم . در صور مي دمد و برای اصول دينم، ديگر چيزي جز نگاه تو يادم نمي آيد .


Thursday, February 12, 2004

وقتی اسم کسی که نوشتن را به تو آموخته، به اختیار و عقل در "بدها" می نویسی چه آوازی باید بخوانی ؟


Monday, February 09, 2004

اي غايب از نظر
مي خواهم خدا را به تو بسپارم که جايش از هميشه امن تر باشد . که يک بار هم که شده ميان دست هاي تو آرام بخوابد و نفسي تازه کند ، تا اين همه براي فرمانروايي خسته نباشد . که يک بار هم که شده در چشم هاي تو عشق را تجربه کند و عاشقي کند ، تا اين همه براي عاشقي عقيم نباشد . که يک بار هم که شده قسمتي از نگاه تو باشد و آدم هايش را ببيند ، تا اين همه براي غريبي مردمش کور نباشد . که يک بار هم که شده لخته اي از زخم تو باشد و طعم نمک را بچشد ، تا اين همه براي فرياد، بي حنجره نباشد . که يک بار هم که شده ذره اي از وجود تو باشد که له شود و مچالگي را حس کند ، تا اين همه ايوب نباشد . که يک بار هم که شده نظر من را راجع به غيبت تو لمس کند .
خدا کودک من است . به تو مي سپارمش .


Sunday, February 08, 2004

بخشش از سر نياز است ، نياز به يک لبخند، نياز به ستايش ها، نياز به ديده شدن . نياز به تنها نماندن . بخشيدنِ ديگری دروغ است . ما می بخشيم اما خودمان را به نيازمان . چرا کسی را می بخشيم . چون دوستش داريم يا چون می خواهيم در نظرش بزرگ باشيم و دوستمان بدارد . برای همين است که تا وقتی بخشيدن را به رخ ديگری نکشيده ايم ، بخشيدن معنايی ندارد ، ذهنی بخشيدن به چه کسی آرامش می بخشد .
چه کسي بخشنده تر است کسي که مي بخشد يا کسي که بخشيده
مي شود.


Saturday, February 07, 2004

من در وسعت 1648195 کیلومتر مربع ، 70000000 نفر را می شناسم که می پندارند کسی از پشت به آن ها خنجر زده است . نمی دانم کسی همه ما را سرکار گذاشته است یا ما خنجر به دست در یک دایره ایستاده ایم .



رهاوی

کمترین تحریری از یک آرزو این است
آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازِی
در قناری ها نگه کن در قفس
تا نیک دریابی کز چه در آن تنگناشان باز شادی هاشان شیرین است

کمترین تصویری از یک زندگانی
آب، نان،آواز
ورفزون تر خواهی از آن
گاه گه، پرواز

ورفزون تر خواهی از آن، شادی آغاز

آنچنان بر ما به نان و آب
این جا تنگسالی شد
که کسی در فکر آوازی نخواهد بود
وقتی آوازی نباشد، شوق پروازی نخواهد بود

شفیعی کدکنی





[Powered by Blogger]

blog*spot