رهاوی
< < < < < <<


رهاوی



فرستادن نظرات



آرشيو


Tuesday, March 30, 2004

کاش من و تو از یک جنس نبودیم ، بس که مایه شرمندگی یکدیگر می شویم
. کار از قضاوت گذشته است . به تلخی وجود تو که دیگر نمی توانم احمقانه لبخند بزنم . وقتی تو ، تو را می آزاری و من مبهوت فقط نظاره گر می شوم، همه دروغ هایم زیر سوال می رود که حتی غریزه هم برای زندگی کافی نیست . کاش من سیندرلا بودم و داستان بالاخره یکجایی تمام می شد و می نشستم از اولش را دوباره می دیدم تا به همه جایش عادت کنم . کاش رویین تن شوم .


Monday, March 29, 2004

«آزادی چنان که مراد من نیست ... »
در روزگاری چون این روزگار ، به غریزه های خود واگذاشته شدن مصیبت دیگری ست ؛ به غریزه هایی که با یکدیگر در تضاداند ، دست_و_پاگیرِ ِ هم ، در هم شکننده ی هم . تعریف ِ من از وجود مدرن ، تضاد ِ فیزیولوژیک با خود است . منطق ِ پرورش خواهان ِ آن است که دست کم یکی از این سیستم ها ی ِ غریزه در زیر فشاری سنگین فلج شود تا سیستم ِ دیگر رخصت یابد که نیرومند شود و قوت گیرد و سروری یابد . وجود ِ فرد تنها آن گاه ممکن خواهد بود که او را [از این تضادها] پیراسته [و تمامیت بخشیده ] باشند : ممکن ، یعنی وجودی تمام ... اما آن چه [اکنون ] در کار است باژگونه ی این است : داغ ترین طلب ها برای ِ استقلال ، برای ِ پرورش آزاد ، برای « هر که هر چه دل اش خواست » ، از جانب ِ کسانی ست که هیچ افساری جلودارشان نیست _ در عالم سیاست هم همچنین ، در هنر هم همچنین . اما این یک درد_نمون ِ تبهگنی ست : دریافت ِ مدرن ِ ما از « آزادی » دلیل دیگری ست بر فساد غریزه . _

غروب بت ها _نیچه


Wednesday, March 24, 2004

به من تهمت بزن ، بگو هستم . همیشه که نمی توانم خودم ، خودم را به بودن متهم کنم . لابه لای حرف ها سرم را بزن . همه ستایش هایم را پیشکش تو می کنم . خونی که فواره می زند ، زندگی را از بر می خواند . خزه های همیشه جاوید ، به من تلخ خند می زنند . کشتن جنازه که مجازات ندارد. فقط می خواهم روی نت سم اسب ها بدوم، حتی اگر پوسته های پوسیده ام از ترس ِ خود بلرزند . می خواهم روی تنم کاکتوس بکارم که قشنگ باشد و تهمت زننده با رنج تیغ هایش .


Saturday, March 20, 2004

صدارت بوسه ها بر کثافت لحظه ها لغزنده است .
سلوک بی مقدار در گدار ذهن ها، سوگوار می جوشد .
سی و سه پل با خورشید یکی می شود
و بی ریایی بویش میان عطارها چه خوب دیده می شود .
سرزمین سبزهای بی مقدار ، سروریان بی سر .
سینه های ساده و سیراب از سوختگی ...

جای سیلاب سکوت، خالی مانده است.


Tuesday, March 16, 2004

نوشته ام . یک عالمه نوشته ام . تمام دیشب را نوشته ام . تند تند نوشته ام . خط آخر را که می نوشتم ، یادم افتاد نوک مداد را نتراشیده بودم . مداد را که تراشیدم ، نوشتنم نمی آمد


Monday, March 15, 2004

پاهايت را لجوج روي زمين کوبيدي و گفتي همين امروز . با پاهاي تو راه افتادم . حال حرف زدن نداشتم . حرف ها توي مردمک چشم هايم بود که آن طرف سياهيش راه به بيرون مي برد. يعني داشت مي گفت : کسي عشقم را امروز دزديده است . يکنفر که خيلي لجوج است و نمي داند غرور چيست . آمده ام خودم را به تو بفروشم . هيچ کدامش را نشنيدي . فقط هي تند تند مي گفتي من مي توانم چشم ها را بخوانم . من هم حرف زدنم نمي آمد که اين ها را بگويم. فقط آواز خواندم، هر آوازي که باطل شده بود، هر سند لانه جاسوسي که سي سالش بود . از آن آوازهاي فلسفي که دوست دارم . ولي تو که پشت صداي بلند من بلد نبودي چشم هايم را بخواني، چون من همان موقع داشتم دروغ مي گفتم که من هيچ وقت حرفم را درنگاهم نمي ريزم . تو فقط هي تند تند مي گفتي من مي توانم چشم ها را بخوانم. گور باباي همه تان . فقط زودتر مرا به لانه ام برسان . از راه هاي طولاني مي رود که پولش حرام نشود. لامصب هاي هرزه . اجرتان با خدا که سرم را هي گرم مي کنيد . فقط دلم مي سوزد که بزرگ نيستم . کاش بزرگ بودم. دلم مي سوزد که فقط يک روسپي کوچکم . بزرگ نيستم.


Tuesday, March 09, 2004

حرفش را نزن . فقط زندگی کنیم . فقط لحظه ها را می خواهیم: دلشوره فردا را بگیریم ، به ریشش بخندیم، سر به سر همه مقدسات بگذاریم، ولی در میخانه ، تو بلندترین سوره را تا ته به صدای بلند بخوان و من تا آخرش همین طور دنباله لباس ِ آیه ها را در چشم های تو می گیرم، به راز همه شان واقف می شوم و جام بعدی را به سلامتی خدا با تو تقسیم می کنم. تفسیر نه. فقط حرفشان را بزن. راجع به هر چیزی کوچکی با آب و تاب. دوبار تعریفش کن. اما قضاوتش به چه دردمان می خورد. همین طوری هم صدای خنده مان را سروسامان می دهد. نفس بکش. دوباره. به صدای بلند. که همه حسرتش را بخورند. که همه آهشان را به نفس تو بدهند. و تو همه اش را به صدای بلند نفس بکش. من هم صدایم را سر می دهم بلند وسط همه شان. و تو همین طور دلشوره بگیر تا آخرش که من اشتباه نخوانم. و من که یادم نمی رود وقتی دارم از توی چشم آن ها می خوانم. ولی هیچ کس که نمی داند ما چه کلکی می زنیم. بعد تا حواسشان نیست صفحه های اشتباه و پاداش و جزا و لطف واحسان و بالا و پایین را از توی لغت نامه های همه پاره می کنیم که دیگر کسی نتواند حرفش را بزند ، که همه تمامش را فقط زندگی کنند.


Thursday, March 04, 2004

من دروغ های بزرگ را دوست دارم . کشتن آدم های کم رنگ را . سرکیسه کردن آدم های بی دفاع را . تصاحب آدم های بی شیله پیله را . بحث کردن با آدم های پرت را .وام دادن به آبرودارهای تنگ دستِ خوش خلقِ کم حرف را . ترحم بی منت به بالا دستی ها را . چاپلوسی تازه به دوران رسیده های پشت میز را . امتحان کردن تحمل شانه های خسته از کشیدن را با یک اضافه بار درست نزدیکی های خط پایان را _درست مثل خدای کنجکاو خودم _ . زخم زبان زدن به آدم های لال را .
باور کنید فقط به خاطر خلوصش . به خاطر خلاصی از خودنماییش . به خاطر تزکیه نفسش . به خاطر صفایی که پشت کار خوابیده است .


Wednesday, March 03, 2004

نفس مي کشه و يعني زيادي حق به جانبي
نفس مي کشه و يعني حق با منِ
نفس مي کشه و يعني تو چه حقي داري
نفس مي کشه و يعني من با حقم .



رهاوی

کمترین تحریری از یک آرزو این است
آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازِی
در قناری ها نگه کن در قفس
تا نیک دریابی کز چه در آن تنگناشان باز شادی هاشان شیرین است

کمترین تصویری از یک زندگانی
آب، نان،آواز
ورفزون تر خواهی از آن
گاه گه، پرواز

ورفزون تر خواهی از آن، شادی آغاز

آنچنان بر ما به نان و آب
این جا تنگسالی شد
که کسی در فکر آوازی نخواهد بود
وقتی آوازی نباشد، شوق پروازی نخواهد بود

شفیعی کدکنی





[Powered by Blogger]

blog*spot