رهاوی
< < < < < <<


رهاوی



فرستادن نظرات



آرشيو


Friday, August 20, 2004

آقا، من عاشق شما هستم. آقا خوب نگاه کنید. من عاشق خودم یا عاشق عشق شده ام. شما اصلاً مهم نیستید آقا. در این عشق کامل زمینی شما فقط دارید نقش مقابل را بازی می کنید، درست مثل یک تئاتر. شما چقدر زیبا هستید آقا. هرچند که نگاه خوبی ندارید آقا، اما چیزی در صورت شما، چیزی در چشم های شما هست، _ باید باشد_ که برایم آشناست. حتی اگر تصویر خودم در چشم های شما باشد آقا. مهم این است که مرا نشان می دهند، مهم نیست که این چشم ها مال چه کسی است. شما فقط نقش مقابل را بازی می کنید. وقتی شما کنار من هستید، غصه هایم کمتر است، دلشوره هایم را گم می کنم آقا. وقتی شما با من هستید، از خودم دورم. آقا به خاطر جسارت های بی پایان شما تا آخر عمر با شما می مانم و برای شما روزهای خوبی می سازم که همه شان را به نام من کنید و خوشحال از خوشبخت کردن من باشید. خوب نگاه کنید آقا، من زیاد پرتوقع نیستم. فقط می خواهم شما بین من و خودم واسطه شوید. طرز ایستادنتان زیاد دلنشین نیست، اما حجم شما فضا را پر می کند و تنهایی ِ کم روی ِ من که در این فضاست جایش تنگ می شود و می رود. برای همین هاست که عاشق شما شده ام. شما هر کس دیگری هم که بودید، کم و زیاد حجمتان فضا را پر می کرد آقا. شما فقط نقش مقابل را بازی خواهید کرد. شما حرف می زنید و سکوت را می شکنید. سکوت رنج آوری که دوستش داشتم. لحن صدایتان را زیاد دوست ندارم آقا. دلم می خواست کمی متانت داشت. البته آهنگ خاصی دارد. آهنگی که هر صدایی یکی برای خودش دارد. بیشتر روزها فکر می کنم عاشق شما شده ام، جز روزهایی مثل این که کمی سرگیجه دارم و فکرهایم پریشان می شود. شما که سر می رسید، مثل همیشه از تنهایی درم می آورید. حجم دوست دوست داشتنی تان، چشم های آشنایتان و صدای خاصتان مثل همیشه مرا عاشق شما می کند و به زندگی برمی گردم. من عاشق شما هستم آقا.


Sunday, August 15, 2004



عاشقی محنت بسیار کشید تا لب دجله به معشوقه رسید
نشده از گل رویش سیراب که فلک دسته گلی داد به آب
نازنين چشم به شط دوخته بود فارغ از عاشق دلسوخته بود
ديد در روي شط آيد به شتاب نوگلي چون گل رويش شاداب
گفت به به چه گل زيباييست لايق دست چو منِ رعناييست
حيف از اين گل که برد آب او را کند از منظره ناياب او را
زين سخن عاشق معشوقه پرست جست در آب چو ماهي از شست
خواست کازاد کند از بندش نام گل برد و در آب افکندش
گفت رو تا که زهجرم برهي نام بي مهري بر من ننهي
مورد نيکي خاصت کردم از غم خويش خلاصت کردم
باري آن عاشق بي چاره چو بط دل به دريا زد و افتاد به شط
ديد آبي ست فراوان و درست به نشاط آمد و دست از جان شست
دست و پايي زد و گل را بربود سوي دلدارش پرتاب نمود
گفت کاي افت جان سنبل تو ما که رفتيم، بگير اين گل تو
جز براي دل من بوش مکن عاشق خويش فراموش مکن
بکنش زيب سر اي دلبر من يادِ آبي که گذشت از سر من



Friday, August 06, 2004

خدای بیقرار کوچک من همیشه در دلم آوازهایش را سر می دهد، جاودانگی را به من می بخشد و می رود، می رود که من طعم نبودنش را هم چشیده باشم، می رود و آرام پشت دیوار به گوش می شود تا من پشت سرش حرف بزنم و از دست من و خودش حرص بخورد، می رود که تازه شود، بر که می گردد من جاودانگی را ابدی تر از سر می گیرم. من همیشه بیقراری را با خودم این طرف و آن طرف می برم، من همیشه نور را به دنبال خودم می کشم. من همیشه زنده ام.
باید خدای بیقرار کوچک مرا ببینی ، آن وقت قید همه خدایانت را می زنی.



رهاوی

کمترین تحریری از یک آرزو این است
آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازِی
در قناری ها نگه کن در قفس
تا نیک دریابی کز چه در آن تنگناشان باز شادی هاشان شیرین است

کمترین تصویری از یک زندگانی
آب، نان،آواز
ورفزون تر خواهی از آن
گاه گه، پرواز

ورفزون تر خواهی از آن، شادی آغاز

آنچنان بر ما به نان و آب
این جا تنگسالی شد
که کسی در فکر آوازی نخواهد بود
وقتی آوازی نباشد، شوق پروازی نخواهد بود

شفیعی کدکنی





[Powered by Blogger]

blog*spot