رهاوی
< < < < < <<


رهاوی



فرستادن نظرات



آرشيو


Monday, September 27, 2004


Saturday, September 18, 2004

سر و صداي شهر خيلي نزديك است، خيلي، تماسش با لته هاي كركره ي چوبي پنجره محسوس است. صداها طوري است كه انگار رهگذران از وسط اتاق عبور ميكنند. و در جوار اين صداها و در پس معبرها . . . بدنش را نوازش ميكنم. دريا، اين وسعت درهم فشرده ي بيكران، دور ميشود، باز ميگردد. خواستم كه باز هم با من هماغوشي كند، باز هم، باز هم. خواستم كه با من اين كار را بكند. همين كار را هم كرد. و با اين كار سراپا به خون تدهينم كرد. چيزي كه در واقع به جان دادن مي مانست. چيزي كه مي شد برايش جان داد.

عاشق_مارگریت دوراس


Wednesday, September 15, 2004

به خدایت بگو همه گناه ها پای خودش نوشته می شود. بگو از فردای قیامت بترسد. هر وقت خواستم به غریزه های خود دادی اش بیشتر رنگ خوبی بزنم، دروغ ناچیزی بود، ریای بی خاصیتی کم دوامی که دستش رو شد. به خدایت بگو حقیر بودن ما گناهش بیشتر است یا حقیر آفریدن خودش؟


Saturday, September 11, 2004

آوازهای نیمه شب از همیشه تنهاتر و کم صبرتر است. سمج و بی ادعا به سمتت هجوم می آورد و مسلمانی ها را به یغما می برد. حوصله لبخندهای خشک و خالی اول صبح را ندارد. به همه تاریکی ها و دلتنگی ها سرک می کشد. همه صدارت روز را زیر سوال می برد و پشت همه منطق ها دنبال من اش می گردد. سر به سرت می گذارد، دم صبح بودنش را به رخت می کشد و از روی پلک هایت می گذرد و می رود.


Thursday, September 09, 2004

می خواهم توی چشم هایت زل بزنم و باورنکردنی ترین دروغ ها را بگویم. آن وقت تو می نشینی و روزها معمای ارتباطات اطرافت را حل می کنی. من هم تمرین تقویت حافظه می کنم.
می خواهم مهربانی های بی خلوصم را به نام تو کنم و یکدفعه بروم. آن وقت تو هر صبح تا شب راه مکتب خانه واسوخت را می دوی و شب تا صبح قدم زنان عاشقانه برمی گردی. من هم دست هایم را کرم می زنم که برای دست های بعدی نرم بماند.
می خواهم ریا کنم، فکر کنی چقدر خوبم، وقتش که بشود جاخالی بدهم و تو فکر کنی چقدر از جفای روزگار خسته ای. من هم فکر کنم که به هیچ کس جز خودم نباید جواب پس بدهم.
می خواهم عاشق کسی بشوم که معشوقش روزی عاشق تو بوده و تو ایثار کنی که "من پرواز تو را دوست دارم، با هر که دوست داری پرواز کن" و بعد برای همه خوبی هایت اسفند دود کنی. من هم فکر کنم چقدر زندگی ام پر از ماجراست.
می خواهم درکت نکنم. می خواهم برایت ارزش قائل نشوم. می خواهم فتنه کنم. کسی چه می داند من دارم صواب می کنم. کسی چه می داند من دارم به همه زندگی می بخشم. کسی چه می داند من خدا شده ام. کسی چه می داند من هم دارم برای همه خوبی هایم اسفند دود می کنم. فقط رنگ و بویش فرق دارد.



رهاوی

کمترین تحریری از یک آرزو این است
آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازِی
در قناری ها نگه کن در قفس
تا نیک دریابی کز چه در آن تنگناشان باز شادی هاشان شیرین است

کمترین تصویری از یک زندگانی
آب، نان،آواز
ورفزون تر خواهی از آن
گاه گه، پرواز

ورفزون تر خواهی از آن، شادی آغاز

آنچنان بر ما به نان و آب
این جا تنگسالی شد
که کسی در فکر آوازی نخواهد بود
وقتی آوازی نباشد، شوق پروازی نخواهد بود

شفیعی کدکنی





[Powered by Blogger]

blog*spot