Thursday, December 23, 2004
با دیده اغماض بنگریم
تا بتوانیم دوست داشته باشیم. وگرنه نفرت مرا بپذیرید. افکار شما شاید نه، اما رفتارتان فقط همین را به بار می آورد. نفرت صادقانه من به هیچ کارتان نمی آید. اما دوست داشتن سرشار من شما را به خودتان و خودمان خوش بین می کند. آن وقت نفس راحت بلندی می کشید و دنبال کارهایی مهمی می روید که موعدشان مشخص تر از موعد من است.
خدای این خطوط سیاستمدار که از پهلو به بی ریایی لبخند می زند و از بالا برای آن گریه می کند، برای ادامه حیاتش ترفند می زند. با دیده اغماض می نگرد. به تو، به خودش.
Sunday, December 19, 2004
ماجراجویی
و چه چیزی بیشتر از این برای ادامه حیات لازمت می شود؟ تو درد ِ سر می خواهی که سرت را گرم کند. و گرنه زندگی چه چیزی دارد که برای ادامه به تو بدهد. -زندگی که از دست های خالی تو انتظاری ندارد. دست های خالیی که زورش می آید پر بودن را هجی کند.- ماجرا، فقط ماجرا، آن هم اتفاقی، بدون دخالت دست های تو، نه؟ چشم هایت را می بندی و مثلاً خودت هم نمی دانی که اختیار تو زودتر از بقیه شروع می شود. نفسِ گرفته زیر پلک هایت خاک می خورد. به روی خودت نمی آوری. ماجرا بالا می اندازی. حساب روزها را که نداری نفست یادش می رود بند بیاید. ماجراها که زیادی کش می آیند به پای از نفس افتادن می گذاری و می روی. این طوری می شود که دوباره کسی نگران نفست می شود و ماجرا را از سر می گیری. یک روز بین این ماجراها و نفس کش ها بیا مراسم ختمت را تمام کنیم.
Wednesday, December 01, 2004
اینجا قرار است قصه من باشد
وقتی مادرم با آن طبع بلندش ویار کوچکی کرده بود
با همه بی ریایی دست های زمین
و بعد من به دنیا آمدم