رهاوی
< < < < < <<


رهاوی



فرستادن نظرات



آرشيو


Sunday, March 20, 2005

کسی چیزی به من نمی دهد. نخواهد داد. خالص باش. بی ریا.

حقارت عذابم می دهد. دماغ من بدشکل است. این آخرین چیزیست که می فهمم. آرایش کردنش گند بالا می آورد. عمل جراحی یک دروغ بزرگ به جای یک دماغ بزرگ است به مردم. بد بد است. حتی اگر بعضی از روزها بتوانم از دماغ بزرگم استفاده های خوبی بکنم، لحظه های بد از دستم نمی روند. عذابم می دهد. من که نفهمیدم چرا خدا قبل از تولد حساب آدم را کف دستش می گذارد. این همه حقارت، چرا؟ اگر تحقیر ما و بزرگی خدا کمی کمتر بود، فاصله مان کمتر نبود؟


Saturday, March 19, 2005

رنگ غربت خاطره هایت را به رخ من نکش، من پهلو پهلو سرنیزه جمع کرده ام.
سربازانت را تیمار می کنی؟ من جنگ ها را نیمه تمام ...
زنگ کلیسای تو برای من چیزی به ارمغان نمی آورد، لذت لحظه ها را ختم کن.
من زبور کوچکی را در پستو نهان کرده ام، فقط برای روزهای عید- روز گناه های بزرگ- فقط نگاهش می کنم، کفایت لابه لای ورق ها را لیاقت نمی بخشم، رنگ جلدش برای من کافی ست.
خط های بی خودی را از دست ِ خط من جدا کن.
من راز وحی را می دانم.



رهاوی

کمترین تحریری از یک آرزو این است
آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازِی
در قناری ها نگه کن در قفس
تا نیک دریابی کز چه در آن تنگناشان باز شادی هاشان شیرین است

کمترین تصویری از یک زندگانی
آب، نان،آواز
ورفزون تر خواهی از آن
گاه گه، پرواز

ورفزون تر خواهی از آن، شادی آغاز

آنچنان بر ما به نان و آب
این جا تنگسالی شد
که کسی در فکر آوازی نخواهد بود
وقتی آوازی نباشد، شوق پروازی نخواهد بود

شفیعی کدکنی





[Powered by Blogger]

blog*spot