رهاوی
< < < < < <<


رهاوی



فرستادن نظرات



آرشيو


Thursday, June 05, 2008

مادرم بین من و دنیا راه می رفت تا من از ازدحام دنیا بیشتر از این گله نکنم. دنیا خلوت می شد، من می خندیدم و مادرم راضی بود. من فکر می کنم هر کسی از دنیا مادر خودش را تجربه می کند. من از دنیا مادرم را می دیدم.

همه دخترها زودتر از سنشان بزرگ می شوند و از مادرشان جلوتر راه می روند. مادرم به عقب برمی گشت، به من نگاه می کرد و جلو را نشان می داد. دلش می خواست ما عقب تر از بقیه نباشیم. من از دنیا مادرم را می دیدم. (حتی اگر از خودش جلوتر می رفتیم.)



رهاوی

کمترین تحریری از یک آرزو این است
آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازِی
در قناری ها نگه کن در قفس
تا نیک دریابی کز چه در آن تنگناشان باز شادی هاشان شیرین است

کمترین تصویری از یک زندگانی
آب، نان،آواز
ورفزون تر خواهی از آن
گاه گه، پرواز

ورفزون تر خواهی از آن، شادی آغاز

آنچنان بر ما به نان و آب
این جا تنگسالی شد
که کسی در فکر آوازی نخواهد بود
وقتی آوازی نباشد، شوق پروازی نخواهد بود

شفیعی کدکنی





[Powered by Blogger]

blog*spot