رهاوی
< < < < < <<


رهاوی



فرستادن نظرات



آرشيو


Friday, April 24, 2009

خرگوش‌ها و ستاره‌ها


نباید ستاره‌ها را به خرگوش‌ها می‌‌دادم.

باید صبر می‌کردم تا گریه کنند، تا چشم‌هایشان سرخ شود، تا سرهایشان را بلند کنند، سرخی چشم‌های باد کرده‌شان را توی آسمان ببینند و فکر کنند "امشب آسمان ستاره باران است." بعد روباه می‌‌ترسید، خرگوش‌ها دنبالش می‌‌کردند و روباه در می‌‌رفت.

اشتباه کردم، نباید ستاره‌ها را به خرگوش‌ها می‌‌دادم. حالا همیشه قبل از اینکه گریه کنند آسمان را نگاه می کنند.



رهاوی

کمترین تحریری از یک آرزو این است
آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازِی
در قناری ها نگه کن در قفس
تا نیک دریابی کز چه در آن تنگناشان باز شادی هاشان شیرین است

کمترین تصویری از یک زندگانی
آب، نان،آواز
ورفزون تر خواهی از آن
گاه گه، پرواز

ورفزون تر خواهی از آن، شادی آغاز

آنچنان بر ما به نان و آب
این جا تنگسالی شد
که کسی در فکر آوازی نخواهد بود
وقتی آوازی نباشد، شوق پروازی نخواهد بود

شفیعی کدکنی





[Powered by Blogger]

blog*spot