درد، دردی که انکارپذیر و تعارف بردار نیست.
دردی که یادت می آورد هنوز چیزهایی هست که بتوانی حس کنی. چیزهایی که از پوستت بگذرد و ماهیچه هایت را منقبض کند. دردی که خوشحالت می کند.
دردی که هنوز تصمیم نگرفته-ای قرار است دردناک باشد یا نه ولی از مرز تصمیم رد می شود و می سوزاند. دردی که خوشحالت می کند.
یک وقتی هست که جوانی و از دردها ناله می کنی. یک وقتِ دیگر که از زندگی می گذرد ناله می کنی که درد نمی کند. درد دیگر به استخوان نمی رسد. که پوست کلفت شده است. آن وقت یک شب مثل امشب معجزه می شود. دردت می گیرد و آن وسط-ها که داری سوزناک گوش می کنی، می فهمی که دردت گرفته است. ماهیچه-هایت منقبض شده است. بعد لبخند می زنی و دیگر دردت نمی آید و دوباره به حسرت می نشینی.