بيا ببر مرا، بيا مخفي كن مرا،
از دنيا، از صدا، از سي و سه پل،
از ايفل، از دروغ هاي لاس وگاس،
بيا مخفي كن مرا،
از دنيا، از خميني، از آبراهام لينكلن، از ناپلئون،
بگذار بروم گم شوم در گنجه اي، در پستوي خانه قديمي اي كه دارد فرو مي ريزد،
اما امن است، امن تر است از امپاير استيت.
ثانيه ها، ثانيه هاي عمر كه مي گذرد، مي رود و اتفاق نمي افتد، اتفاق هايي كه نمي افتد. نمي افتد. افتد، افتادن به سمت افق، افق هاي دور، دور دست، ديگر در دست هاي من نمي گنجد، دست هاي كوچك من، كه ديگر نمي گنجاند دنيا را، سهمش از دنيا را، سرريز شده است، دست هاي من، از دنيا، بيا بگير از من، سرريز شده است دست هاي كوچك من كه حتي نمي گنجد در آن يك گوشي اندرويد.
چطور مي شود رها كرد، رد شد از كنار زمان هاي گذشته؟
از كنار زنگ هاي نواخته شده ساعت،
از كنار لحظه هاي خنده، لحظه هاي دلگرمي؟
چطور مي توان نگاه را متوقف كرد از برگشتن؟
اگر مي شد عبور كني، بگذري...
حتي اگر فردا يادت بيايد ديروز،
حتي اگر فردا پشيمان بشوي از گذشتن.
چطور مي شود عبور كرد؟
من مادر لحظه ها هستم و قاتل آن ها،
من آبستن هزار اتفاقم که نمی افتد،
که اتفاق می افتد و زنده نمی ماند،
کودکان مرده من تمام عمر جلوی چشمانم راه می روند و حسرت را به دنبال می آورند.