رهاوی
< < < < < <<


رهاوی



فرستادن نظرات



آرشيو


Monday, December 24, 2012

بيا ببر مرا، بيا مخفي كن مرا،
از دنيا، از صدا، از سي و سه پل،
از ايفل، از دروغ هاي لاس وگاس،
بيا مخفي كن مرا،
از دنيا، از خميني، از آبراهام لينكلن، از ناپلئون،
بگذار بروم گم شوم در گنجه اي، در پستوي خانه قديمي اي كه دارد فرو مي ريزد،
اما امن است، امن تر است از امپاير استيت.



ثانيه ها، ثانيه هاي عمر كه مي گذرد، مي رود و اتفاق نمي افتد، اتفاق هايي كه نمي افتد. نمي افتد. افتد، افتادن به سمت افق، افق هاي دور، دور دست، ديگر در دست هاي من نمي گنجد، دست هاي كوچك من، كه ديگر نمي گنجاند دنيا را، سهمش از دنيا را، سرريز شده است، دست هاي من، از دنيا، بيا بگير از من، سرريز شده است دست هاي كوچك من كه حتي نمي گنجد در آن يك گوشي اندرويد.




چطور مي شود رها كرد، رد شد از كنار زمان هاي گذشته؟
   از كنار زنگ هاي نواخته شده ساعت،
       از كنار لحظه هاي خنده، لحظه هاي دلگرمي؟

چطور مي توان نگاه را متوقف كرد از برگشتن؟
اگر مي شد عبور كني، بگذري...
    حتي اگر فردا يادت بيايد ديروز،
       حتي اگر فردا پشيمان بشوي از گذشتن.

چطور مي شود عبور كرد؟


Tuesday, December 04, 2012

من مادر لحظه ها هستم و قاتل آن ها،
من آبستن هزار اتفاقم که نمی افتد،
که اتفاق می افتد و زنده نمی ماند،
کودکان مرده من تمام عمر جلوی چشمانم راه می روند و حسرت را به دنبال می آورند.



رهاوی

کمترین تحریری از یک آرزو این است
آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازِی
در قناری ها نگه کن در قفس
تا نیک دریابی کز چه در آن تنگناشان باز شادی هاشان شیرین است

کمترین تصویری از یک زندگانی
آب، نان،آواز
ورفزون تر خواهی از آن
گاه گه، پرواز

ورفزون تر خواهی از آن، شادی آغاز

آنچنان بر ما به نان و آب
این جا تنگسالی شد
که کسی در فکر آوازی نخواهد بود
وقتی آوازی نباشد، شوق پروازی نخواهد بود

شفیعی کدکنی





[Powered by Blogger]

blog*spot